معنی تپانچه، سیلی

فرهنگ عمید

تپانچه

(نظامی) سلاح گرم کوچک دستی،
[قدیمی] = سیلی
[قدیمی] لطمه: زنم چندان تپانچه بر سر و روی / که یارب‌یاربی خیزد ز هر موی (نظامی۲: ۱۵۱)،


سیلی

ضربه‌ای که با کف دست و انگشتان به‌صورت کسی زده شود، تپانچه، توگوشی، کشیده،

لغت نامه دهخدا

تپانچه

تپانچه. [ت َ چ َ / چ ِ] (اِ) طپانچه. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). به عربی لطمه خوانند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). و آن دست زدن بر صورت است در هنگام دلتنگی و عزا نه بمعنی سیلی است و در جای خود مرقوم خواهد شد. (انجمن آرا) (آنندراج). زدن با دست خود بر صورت در هنگام مصیبت و دلتنگی. (ناظم الاطباء). زدن با دست بر رخسار. (فرهنگ نظام). تپنچه و توانچه نیز گویند. (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ سازمان). || سیلی و کاج نیز نامند. (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ سازمان). تپانچه و لطمه و سیلی. (ناظم الاطباء). چک. کشیده:
بیکی زخم تپانچه که بدان روی کژت
بزدم چنگ چه سازی چه کنی بانگ زغار.
بوالمثل.
با درفش ار تپانچه خواهی زد
بازگردد بتو هرآینه بد.
عنصری.
بسم دزد خواندند و کردند خوار
فراوان تپانچه زدند استوار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
نباید تپانچه زدن با درفش.
انوری.
کسی کزو هنر و عیب بازخواهی جست
بهانه ساز و بگفتارش اندر آر نخست
سفال را بتپانچه زدن ببانگ آرند
ببانگ گردد پیدا شکستگی ز درست.
رشیدی سمرقندی.
کجا آن تیغ کآتش در جهان زد
تپانچه بر درفش کاویان زد.
نظامی.
شب بخفت و دید او یک شیرمرد
زد تپانچه هر دو چشمش کور کرد.
مولوی.
سیلی که زند تپانچه بر سنگ
خود ناله کنان رود به فرسنگ.
امیرخسرو.
ولی دو مهره چو هم پشت یکدگر گردند
دگر تپانچه ٔ دشمن بهیچ رو نخورند.
ابن یمین.
چو ماندی پس از آن ده سخت پنجه
تپانچه کردیش رخسار رنجه.
جامی.
- امثال:
سگ سیلی میخورد، گربه تپانچه، نظیر: سگ صاحبش را نمی شناسد؛ ازدحام مردم در آنجا بسیار است. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 985).
- با تپانچه روی خود را سرخ کردن، کنایه از حفظ کردن آبرو و پنهان ساختن سختی ها است.
|| کوهه و موجه ٔ دریا رانیز گویند و معرب آن طبانجه است با با و جیم ابجد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). کوهه و موجه ٔ دریا. (ناظم الاطباء). || تفنگ کوچک را هم تپانچه میگویند که در واقع غلط مشهور است چه صحیح: تفنچه، مخفف تفنگچه است. (فرهنگ نظام). پیشتاب. پیش تو. رولور. پیستوله. بهمه ٔ معانی رجوع به طپانچه شود.


تپانچه خوری

تپانچه خوری. [ت َ چ َ / چ ِ خوَ / خ ُ] (اِمص مرکب) سیلی خوردن. رجوع به طپانچه و تپانچه شود.


سیلی

سیلی. (اِ) آن است که انگشتان دست را راست کنند و بهم بچسبانند و تیغوار بر گردن مجرمان، گناهکاران و بی ادبان زنند و اینکه طپانچه را سیلی میگویند غلط است. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از جهانگیری). ضرب دستی که بر گردن زنند و آن چنان باشد که چهار انگشت دست راست کنند و نرمه ٔ دست را تیغوار بر گردن مجرمان زنند. (غیاث اللغات) (یادداشت بخط مؤلف):
گردن ز در هزار سیلی
لفچت ز در هزار زپگر.
منجیک.
رویت ز در خنده و سبلت ز در تیز
گردن ز در سیلی و پهلو ز در لت.
لبیبی.
گردن سطبر کردی از سیم و این و آن
با سیلی مصادره گردن سطبر به.
سوزنی.
تا شد از سنگ و صقعه و سیلی
گردن سبزخوارگان نیلی.
سعدی.
|| سیلی مطلق ضربت است خواه بر گردن واقع شود خواه بر روی و جز آن. (آنندراج): ولف «سیلی » را در شاهنامه به معنی ضربت با کف دست باز گرفته. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). چک. کاج. کاچ. کشیده. لطمه:
همه مهتران زو برآشوفتند
به سیلی و مشتش همی کوفتند
همه خورد سیلی و نگشاد لب
از آن نیمه ٔ روز تا نیمه شب.
فردوسی.
خورد سیلی زند بسیار طنبور
دهد تیز او بتازی همچو تندور.
طیان.
تمتعی که من از فضل در جهان بردم
همان جفای پدر بود و سیلی استاد.
ظهیرالدین فاریابی.
بر سرش زد سیلی و گفت ای مهین
خصیه ٔ مرد نمازی باشد این.
مولوی.
سفله چو جاه آمد و سیم و زرش
سیلی خواهد بضرورت سرش.
سعدی.
چند سال از برای کارو هنر
خورده سیلی ز اوستاد و پدر.
اوحدی.
- امثال:
با سیلی روی (صورت) خود را سرخ داشتن، در باطن در نهایت فقیر بودن و تنها ظاهر غنی گونه داشتن.
سیلی نقد به از حلوای نسیه:
سیلی نقد از عطای نسیه به.
نک قفا پیشت کشیدم نقد ده.
مولوی.
|| نام ورزشی است کشتی گیران را که پنجه را واکرده بر بازو، ران، سینه و زانو زنند. (غیاث اللغات از چراغ هدایت).


سیلی خواره

سیلی خواره. [خوا / خا رَ / رِ] (نف مرکب) آنکه همواره تپانچه میخورد. (آنندراج). کسی که غالباً سیلی میخورد. (ناظم الاطباء).


تپانچه خوردن

تپانچه خوردن. [ت َ چ َ / چ ِ خوَرْ / خُر دَ] (مص مرکب) سیلی خوردن. لطمه خوردن. رجوع به طپانچه خوردن شود.


تپانچه زدن

تپانچه زدن. [ت َ چ َ / چ ِ زَ دَ] (مص مرکب) سیلی زدن. چک زدن. کشیده زدن. طپانچه زدن:
وز تپانچه زدن این دو رخ زراندودم
آسمانگون شد و اشکم شده چون پروینا.
عروضی.
زنم چندان تپانچه بر سر و روی
که یارب یاربی خیزد ز هر سوی.
نظامی.
تپانچه زد برخ خویش زال و من حیران
بسان رستم وقتی که زخم زد به پسر.
(نقل از انجمن آرا).
- تپانچه بر چراغ زدن، کنایه از خاموش کردن چراغ کسی است:
شد چشم زده بهارباغش
زد باد تپانچه بر چراغش.
نظامی.
رجوع به طپانچه زدن شود.

فرهنگ معین

تپانچه

سیلی، آسیب، نوعی اسلحه گرم. [خوانش: (تَ چِ) (اِمر.)]


سیلی

(اِ.) ضربه ای که به وسیله کف دست به چهره کسی زنند؛ تپانچه.، با ~ صورت خود را سرخ نگه داشتن کنایه از: در عین تنگدستی آبروداری کردن، به ظاهر خود را بی نیاز جلوه دادن.

مترادف و متضاد زبان فارسی

تپانچه

توگوشی، چک، سیلی، کشیده،
(متضاد) لگد، پارابلوم، پیستوله، کاج


سیلی

تپانچه، توگوشی، چک، کشیده،
(متضاد) لگد

فرهنگ فارسی هوشیار

سیلی

(اسم) انگشتان دست را راست کرده به هم چسبانده تیغ وار بر گردن مجرمان فرود آوردن، ضربه ای که به وسیله کف دست به چهره کسی زنند تپانچه کشیده.

معادل ابجد

تپانچه، سیلی

571

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری